داشتیم کامینگ بَک تو لایف می‌کردیم، نذاشتی.

ساخت وبلاگ
شبیه اون بخیه‌ای که روی پیشونیت نقش بسته. و انقدر زمان ازش گذشته که تو دیگه یادت رفته. ولی یهو ناخودآگاه بهش دست می‌کشی، یا یه نفر برمی‌گرده و می‌گه این جای زخم چیه؟ تو دست می‌کشی روش، و انگار که گرد و خاک‌هاش رو کنار زدی، تمام دلیل‌های بودن و موندنِ زخم‌ت میاد جلوی چشمت. حالا ولی تفاوت اونجاست که هیچ دستی روی یادِ تو کشیده نمی‌شه، حالا چه خودآگاه چه ناخودآگاه. و نه هیچ فردی که بیاد و از جای خالی‌ت بپرسه. که خب، مگه کی از بودنت می‌دونست که حالا نبودنت سوالی باشه این وسط؟ می‌دونی؟ نه، حتی اینم نمی‌دونی. داشتیم کامینگ بَک تو لایف می‌کردیم، نذاشتی....
ما را در سایت داشتیم کامینگ بَک تو لایف می‌کردیم، نذاشتی. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pardarshab بازدید : 127 تاريخ : شنبه 25 تير 1401 ساعت: 17:17

کاش روزهای بهتری بود. کاش کرختی انقدر بیخ گلویمان نمی‌چسباند خودش رو. ولی حالا،، دلم می‌خواست با صدای بلند بزنم زیر گریه. منتها تنها کاری که می‌تونم بکنم اینه که یکم فین فین می‌کنم، گوشه‌ی چشمم کمی، فقط کمی، خیس شه و توی گلوم یه غده‌ی بزرگ‌تر از قبل رشد کنه. و بعد باعث می‌شه حس کنم گلو درد دارم و چیزی اونجا داره می‌ترکه. اما، سالمم. سالم‌تر از هر سالی از گذشته. توی تقویمم برای آیلتس ددلاین مشخص می‌کنم. قرار کوه می‌چینم. آمریکانوی کاریزنو انتخاب اولمه. و چیزی نیست که درست نشه. ولی ضایعه‌ی زندگیم روی پیشونیم‌ه. و من ناگزیر سر و کارم با آینه‌ست. هر روز. هر شب. و هر دقیقه‌ای که از این روزها داره می‌گذره. حتی اگه خودم رو مشغول به دیدنِ چشم و مو و چونه‌م نشون بدم. من، هیچ تمرینی از منیت رو دیگه حفظ نیستم. تا یاد دارم همینو بلد بودم. و جایی که می‌خواستم ازش دورتر شم حتی، بهم القا می‌کردند. می‌نشستم به نشستنِ زیاد. همیشه. صبر می‌کردم، طولانی و زیاد. و کلمه‌ی صبر رو هِجی می‌کردم. و از دور می‌شمردم اتفاقی رو که توی سرم محو می‌شد. شبیه آب‌پاش‌های کافه‌های حیاط‌دار خنکیش می‌ریخت روی دستم، و دلم. و می‌لرزید/م. اما نمی‌خندید. و می‌شدم پُر، از بی‌حجمه‌ای که درونم رو می‌گرفت.می‌دونی؟ اضطراب ازم پله ساخته و بالا می‌ره، و من دستم رو برای طنابی بلند کردم که فقط توی ذهنم بسته شده بود.. یه تفاله، مجبور به ادامه‌ی زندگی. داشتیم کامینگ بَک تو لایف می‌کردیم، نذاشتی....
ما را در سایت داشتیم کامینگ بَک تو لایف می‌کردیم، نذاشتی. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pardarshab بازدید : 78 تاريخ : شنبه 25 تير 1401 ساعت: 17:17

من شبیه حواس‌پرتی‌ام که خودم علتش بوده‌م. اسپاتیفای را باز می‌کنم و Visions of Gideon را می‌گذارم روی ریپیت. و فکر می‌کنم به تمام این شش ساعت خواب شبانه‌ای که در چند هفته‌ی اخیر داشته‌ام. به اینکه اگر شب‌ها نمی‌شود که بروم بیرون که ماه را ببینم حالا ولی صبح‌های کله‌ی خروسی که می‌خواهم بروم سرکار عین یک سوسیس خام افتاده توی تابه‌ی خالی آسمان آبی. بعد فکر می‌کنم چه کسی مرا مجبور کرد که ساعت‌های زیادی را به کاری که دلخواهم نیست بروم؟ و شناسه فقط برمی‌گردد به خودم. بعد از یک زمان طولانی که زندگی، سنگینی زیادی را انداخت روی شانه‌هات، به این فکر نمی‌کنی که کدام کار را بیشتر می‌خواهی. فکر نمی‌کنی، فرو می‌روی و نهایت قبول می‌کنی و غرق مسئولیت‌های ناخواسته می‌شوی. غرق زندگی‌ای که برای فردا می‌گذاری‌اش. و مگر «فردا» همانی نبود که کامو می‌گفت: فردا "مرگ" است؟ساعت‌های زیادی می‌گذره و حس می‌کنم از خط زمان خارج شدم. از توی من می‌گذره، گذشتن دقیقه‌ها رو متوجه‌ام و متوجه نیستم. شب که برمی‌گردم خونه و روی تخت دراز می‌کشم، فکر می‌کنم که از دفعه‌ی قبل دراز کشیدنم فصل‌ها گذشته و این دیگه من نیستم که داره تلاش می‌کنه دقیقه‌های جالب و تجربه‌های پر وزنی رو توی صفحه‌ی سفیدش بکشه. حالا یک عالم سنگینی روی من چربیده شده عین ماست‌های عمه که توی روستاشان کره می‌بست و حالا بیا ماست و کره از هم جدا کن. باز تهش یک سری ماست چسبیده به کره. تهش یک سری چربی زندگی ناخواسته روی انگشت‌هام و پوست‌هام می‌کشد خودش را بیرون از من. انگار کن روی حجمه‌ی یک ژله‌ی آب شده راه می‌روم و دلزده اولین چیزی‌ست که برای این تصویر روبرو به ذهنم می‌آید. دلزده را توی فرهنگ لغت سرچ می‌کنم. چقدر اشمئزاز، چقدر بی داشتیم کامینگ بَک تو لایف می‌کردیم، نذاشتی....
ما را در سایت داشتیم کامینگ بَک تو لایف می‌کردیم، نذاشتی. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pardarshab بازدید : 118 تاريخ : شنبه 25 تير 1401 ساعت: 17:17